رفته بودم قوچان بِهِش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی ، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز بِهِم گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد . دیدم سرباز ها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو، داد و فریاد که « این چه وضعشه ؟ جلسه راه انداخته این ؟ »حسین بلند شد؛ قرص و محکم.گفت « نه آقا ! جلسه نیست. داریم قرآن می خونیم .» حظ کردم . سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت « فردا خودتو معرفی کن ستاد. » همان شد. فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعدا فهمیدیم؛ (آنجاست).
( کتاب خرازی ، رهی رسولی فر، انتشارات روایت فتح - روای پدر سردار شهید حسین خرازی )
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0